شهید؛ والاترین مکبّر آزادگی
خورشید، بزرگترین مؤذن صبح است و شهید، والاترین مکبر آزادگی؛ و کدام تکبیر، رساتر و فراگیرتر از شهادتینی است که در بیتعلقترین ثانیههای زندگی، بر زبان شهید جاری میشود؟!
آری! رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقلهای زمین را درهم میشکند. پس سلام بر شهدا که ایستاده میمیرند.
راز جاری ماندن شهدا
چه میشود که خون حامل زلالترین پیامها در تاریخ میماند؟ بیتردید، پاسخ را باید در این حقیقت جست که شهدا، تفسیر مجسم باران، بر شورهزار غفلت زمیناند... و راز جاری ماندن شهدا، چیزی جز جوشیدن از چشمهای به نام عشق نیست. شهادت، کلاس همیشه دایر حرکت است که تمامی انسانها را در هر برهه زمان، در خویش ثبتنام میکند و شهدا، محصلان برگزیده این مدرسهاند.
رسالت ما
شهدا، رفتهاند و رسالتی از جنس آگاهی و حرکت را بر دوش ما باقی گذاشتهاند. شهادت، مرز زمین و آسمان است و شهدا، مرزبانان هماره بیداری. شهیدان، پیامبران حماسه انساناند که ما را مسئولیتی ممتد که در لحظه لحظه زندگیمان جاری است، نازل فرمودهاند.
فریاد ممتد شهید
مقام شهدا را جز شاهدان حقیقت، کسی نمیفهمد و حقیقت را چشمی غیر از دل، نمیتواند دید. آنکه رتبه و جایگاه شهید را فهمید، پویایی را سرلوحه هستی خویش قرارداد و آنکه از شهید، جز لقب و نامی نمیداند، تنها دل را به سکونت در کوچهای آرام که به نام شهیدی آذین شده، خوش میدارد؛ اما فریاد ممتد شهید در ثانیه ثانیه زمان جاری است؛ فریادی که ریشه در «هل من ناصر ینصرنی» سیدالشهدا(ع) دارد و امتداد، تا گستردهترین میدان موعود.
سلام بر شهدا!
شهدا، مرگ را به سخره گرفتهاند، تا ما به حقارت دنیا بخندیم. شهدا، حیثیت خون را فریاد زدند، تا ما گوشت و پوستمان را از جرعه عطش و شور بپرورانیم. شهدا، همه تعلقات را از خود بریدند و خود را مسافر آسمان کردند، تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات کرده باشند و راز آزادی را بریدن از خویش ثبت نموده باشند. پس سلام بر شهدا و بر فرهنگ همیشه روشنشان. بر ما باد مرور خویش در بایدهای آنان و محک زدن خود در این غفلت گاه نسیانزا.
سلام بر شهادت که بزرگ ترین نتیجه حرکت است.
سرخ رفته ای تا...
در نفسهای روشن شهر، طنین صدای آسمانیات زنگ میزند.
خاطرهات عزیز است و جاودان. تاریکی کوره راهها را مژده خورشیدی. حضور تو است که بر چشمهای این همه دیوار، پنجره میرویاند. حضور سرخ تو است که میخواندمان به برخاستن و ادامه دادن، به بلند خواندن آنچه سرمشقمان دادی. تو نیستی؛ اما حضور نورانیات، از خیابانها و کوچهها، حروف تیره رخوت را میزداید. رفتی تا بایستیم. ایستادهایم و بر معابر آزادی، الفبای همدلی را ترویج میکنیم.
رفتهای تا زمستانهای روبه رو را به شعله برخیزیم، تا دهان یاوهگوی ستم را به سنگ ببندیم.
به تکاپویمان میخوانی؛ آن گونه که خورشید، تپههای برفی را جاری می کند.
تو، به درک بهار دعوتمان کردی تا وقتی آسمان به شکوفه باران شهر می آید، در اتاق های تاریک، جا نمانده باشیم.
از تو آموخته ایم تا به کوه بیندیشیم و دریابیم کلمات استوار را.
از چشمانت خوانده ایم نواحی زلزله خیز جانمان را و به استحکام تار و پودمان برخاسته ایم. ما را حضور روشن گرت تا دورها ضمانت می کند.
شکوه جاودانه ات را پاس می داریم
منت پذیر حضورت خواهیم ماند که پای آزادگی را به خانه های پرحصارمان باز کردی. نفست که بر کوچه های یخ بسته شهر پاشید، به آفتاب ایمان آوردیم. به رودخانه ها مؤمنمان کردی؛ آنچنانکه خاک خشک، قطره های باران را. پاس می داریم شکوه جاودانه ات را که دستانت، راهگشای سنگلاخ ترین جاده ها بود و بی روزن ترین شب ها را گام های روشن تو بشارت نور.
بزرگت می داریم و آیه های بلند حماسه ات را در کوچه های جوان شهر، به تلاوت می نشینیم. در مسیر ردپای آخرت، آینه می کاریم و تصویر پروازت را در چشمان فرزندان میهن، ابدی می کنیم.
دنیا، از نام شما روشن است
همه چیز برمی گردد به آن دوران که جسم های ما، ناتوانی ها را جار می زد؛ هنگامی که در حاشیه ایستاده بودیم و عریانی مستانه شما را در متن خطر تماشا می کردیم؛ برای آن عرصه کمی باور در ما لازم بود.
ماندن ما هیچ لذتی نداشت که با نبات آن، دهان خویش را شیرین کنیم. پستی دنیا، ما را مشغول سرگرمی های بی ارزش کرد.
اینک، کوچه پس کوچه های دنیا، روشن از نام شماست. گریه بر پلاک های شما، بهترین غزل هایی نسروده را پیش روی ما می گذارد.
چه باید نوشت، که بی یاد شما، روزهای قلم در منجلاب فلاکت می افتد.
شما بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید.
اُف بر این حصار تنگ نظر که نامش دنیاست و ما در آن، با دستان پشیمان خویش، مزارهای معطر شما را گلاب احترام می پاشیم و خاطرات حسرت های خود را به مرور می نشینیم!
شقایق ها! ایثار از آن شماست که دنیا را گوشه ای افکندید و با پرواز سرخوشانه خود، بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید.
نام شما، زینتی همیشگی است که با آن، آینده به ما روی خوش نشان می دهد. درختان اندیشه اگر لحظه ای را بی شما سپری می کنند، آینده آنها به دستان تبر خواهد افتاد. کدام درد بالاتر از آنکه آلبوم زندگی، بی تصاویر مردانگی تان رقم بخورد؟! نام شما، ازلیّتی درخشان خواهد بود و ابدیتی پرفیض.
اگرچه شیاطین، بازار فریب را گشوده اند، اما صدای گام هایتان، خفتگی ما را به سمت بیداری فرا می خواند.
اگر خون نبود...
مشق امشب من شهید است. هزار و چهارصد بار از روی تو می نویسم، تا یادم باشد از کربلای حسین، تا هورالعظیم، از مکه تا فکه و از ساحل فرات تا قله های «بازی دراز» راه کوتاهی است، به اندازه یک قطره سرخ از خون خدا. در خیابان های شهر، حق تقدم همیشه با تو خواهد بود. ای شهید! اگر جوی خون راه نمی افتاد، چه کسی سلام ما را به درختان سیب می رساند تا امروز در سایه سارشان به خواب خوش برویم؟!
برسد به دست صاحبش
روح که بزرگ می شود، جسم در پذیرش آن وا می ماند و معنا وقتی عظمت بی کران می یابد، کلمه، زیر بار بی طاقتی خود، به هر راهی می زند تا ابراز شود. من برای گفتن از تو، امروز دست به دامان تابوتی بی وزن شده ام که غزل قامت تو در آن شکسته به دستم رسیده است. مادرت به پستچی ها گفت این را هم برگشت بزنید؛ برسد به دست صاحبش؛ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».
تو را خواهم نوشت
پس از رفتنت، ردپای تو بر زمین مانده بود. چقدر بهشت در حاشیه شهرهای ماست؛ بهشت زهرا، بهشت حسینی؛ قطعه اول: شهید گمنام علی؛ قطعه دوم: شهید گمنام عباس، فرزند روح اللّه و... . تو قطعه قطعه شدی و دور شهر، چیده شدی و من، ـ به خون شقایق قسم! ـ تو را از حاشیه، بر روی متن خواهم نوشت؛ بر روی هرچه که یاد تو را فراموش کرده است.
شقایق سیرتان
به یاد سرهای به سامان عشق رسیده و از تن عافیت دل بریده؛
به یاد قطرات خون دلمه بسته بر لب های تسبیح گویان عارف؛
به یاد دسته پلاک های جامانده از همسفرانی که در گمنامی، به ملکوت «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» رسیده اند؛
به یاد پوتین های خاک خورده و پاهای سالک راه حق شده، کمرهای خمیده در پشت خاکریزهای عاشقی و چشم های تا ابد محو تماشای جلال و عظمت آستان بندگی؛ به یاد شما شقایق سیرتان، در آستانه راه حیات ایستاده ایم و چشم داریم تا کاروان سبز و سرخ شهادت، خیابان های خسته و زمستان زده شهرمان را به برکت قدومتان، میزبان بهار کنند.
دیروز، در جوانی تان، به شوق سرسپاری در راه روشن آن پیر فرزانه، لباس رزم پوشیدید، سروِ قامتتان را سپر تندبادهای شرور بیگانه کردید، تا عطر ناب بهشتی شدن پر گشودید و در طبق ساده اخلاص، جان های مشتاق را پیش کش راه حق کردید.
ستاره شدند تا...
امروز، سنگرهایشان اینجاست؛ در گلزارهای همیشه سرخ شهر.
عزم جزم کرده اند تا جغرافیای آسمان را برای اهل زمین رسم کنند؛ ستاره شده اند تا راه جاودانه ایمان را نشانمان دهند، و کبوتران خونین بالی شدند تا به رسم عاشقی، هر روز، بر فراز آسمان زندگی مان پر بگیرند و تیرگی ها را در روشنای زلال پرنده بودن محو کنند.
هرچه داریم، از شهدا داریم
از تبار عاشوراییان بودند و از نسل مالک و عمار و میثم.
خاکریزها، از شور و شوق جوانی شان، رونق یافته بود و بازار اخلاص، از هر زمانی گرم تر می نمود. باید باور کرد که در یلدای بلند عشق، جوان هایمان یک شبه ره صدساله پیمودند. سربازارن درون گهواره ها، در مکتب جماران، مشق عشق آموختند تا مصلحان عارفی باشند که معادلات پوچ دنیای تزویر را به سخره بگیرند و پیشانی بلند غیرت را به آفتاب همت خویش، نورباران کنند.
آنچه از شکوه ایمان و رستگاریِ آزاد بودن در سینه پاک روزگارمان جاری است، از برکت نفوس روحانی و حضور آسمانی شهداست.
به خدا اگر نبودند «همت»ها و «باکری»ها و «جهان آرا»ها، مأذنه قلب ها به جای نغمه باصفای اذان، از صدای ناموزون کرکس ها، می افسرد!
ما هم دل سپرده ایم
گوش سپرده ایم به زمزمه های کمیل شان که هنوز بوی تازگی فکه و شلمچه را دارند. دل سپرده ایم به روشنایی جاده شهادت، تا کوره راه های دنیا، از رسیدن به مقصود هستی، دورمان نکنند. چشم هایمان، بال های پرواز را در شهادت نامه ها می جویند تا ذره ای از اسرارِ عالم را که جز با شهادت عیان نمی شود، نشانمان بدهند.
فقط برای نجات شما
تو رفتی و پس از آن، دردها عمیق شدند
و غصه ها همه جا با دلم رفیق شدند
به جا نمانده در این کوچه ها دلی که نسوخت
تمام پنجره ها طعمه حریق شدند
نسیمی آمد و کم کم ز یاد آنها برد
چه غنچه ها که جوانمرگ، از این طریق شدند!
و روی اسم تو بر کوچه ها غبار گرفت
برای گفتن تو، واژه ها رقیق شدند
همیشه عقربه ها محو یکدگر بودند
کدام ثانیه بر روی تو دقیق شدند؟!
آهای قوم به ساحل نشسته! این گل ها
فقط برای نجات شما غریق شدند
هیچ کس مثل تو در صنعت ایجاز نبود
چفیه و کفش و پلاک تو به اهواز نبود
اثری از تو و خاکستر پرواز نبود
آفرین بر غزل سوخته پیکر تو!
هیچ کس مثل تو در صنعت ایجاز نبود
آنقدر سوخته بودی که در آغوش زمین
نوبهارم! اثر از برگ گل ناز نبود
هان! به پیراهنت ـ ای یوسف گم گشته ـ قسم
که به زیبایی پایان تو، آغاز نبود
عشق، وقتی که شب حمله به دل پاتک زد
هیچ جا بازتر از سینه سرباز نبود
**
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
یک مادر گریان که به دختر می گفت:
بابای تو زنده است ، هرچند که نیست
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است.
«« شهید آوینی»»
*** این مطلب از روابط عمومی بانک دی درج شده است ***
نظرات شما عزیزان:
موضوع :
یادواره ها , مقالات , ,